رادی من

شكوه گذشته

ديروز رادي مي‌گفت: خيلي ناراحتم كه تو زمان گذشته زندگي نمي‌كنم. پرسيدم: چرا؟ جواب داد: آخه  قديما همه چيز خيلي با شكوهتر بوده ، من دلم مي‌خواد تو اون همه زيبايي بودم. پرسيدم مثلا چي؟ گفت: همه چيز قشنگتر بود، حتي كفشاشون. چكمه هاي قشنگ مشكي و بلند كه با بند تا بالاش سفت مي‌شد مثل چكمه‌هاي رضا شاه!!! فكر كنين من از تعجب چه حالي بودم. آخه اون از كجا اسم رضاشاه رو شنيده بود، كجا چكمه هاشو ديده بود؟ يكي به من بگه آخه. بچه 6 ساله! جل‌الخالق!!!
20 مرداد 1392

انسان يا حيوان؟

ديروز رادي گفت: مامان من نمي‌دونم چي باشم بهتره؟ پرسيدم: منظورت چيه؟ گفت: اگه ماهي باشي آدما صيدت مي‌كنن، اگه پرنده باشي شكار مي‌شي، اگه آدم باشي خيلي سخت و حساسه چون فشار روت زياده. اگه اين همه فشار روت باشه سكته مي‌كني و ميميري، پس هر چي باشي از بين ميري ديگه!
23 تير 1392

من جدي ام

رادي از 2-3 سالگي عادت داشت و داره كه خيلي سر به سر برادرش بذاره. اونم چه سر به سر گذاشتني، آدمو ياد كارتون تام و جري ميندازه و مشخصه كه رادي جريه و برادرش تام. يه روز تو 3 سالگيش طبق معمول سربه سر برادرش مي گذاشت و هي كامپيوترش رو خاموش ميكرد و اونم كه حسابي كلافه شده بود از رادي به باباش شكايت كرد. بابا هم رادي رو با جديت صدا كرد و گفت رادي دست از اين كار بردار ولي رادي توجه نكرد، آخر سر بابا گفت: رادي اومدما! و آرام به سمت رادي رفت با اين خيال كه رادي موقعيت رو ترك مي كنه ولي اصلا اينجوري نشد، هر يك قدمي كه بابا به سمت رادي برمي داشت رادي 2 قدم به سمت ايشون مي‌اومد. بابا مونده بود وقتي به رادي رسيد چيكار كنه تا كيش و مات نشه. ...
22 تير 1392

همدردي با خانوما

ديروز رادي گفت: مامان خيلي دوست دارم بدونم خانوما با روسري چه احساسي دارن.گفتم : حالا چرا مي‌خواي بدوني؟ گفت: خيلي نسبت به اين موضوع كنجكاوي دارم. پرسيدم: خودت چي فكر مي‌كني؟ جواب داد: فكر مي‌كنم احساس بدي دارن مخصوصا تو ناحيه گردنشون. فكر مي كنم گردنشون خيلي اذيت ميشه. گفتم: پس يه روسري بهت ميدم سرت كن تا بفهمي چه احساسي دارن. رادي حسابي خنديد.
22 تير 1392

حساب بدرفتاري

شنبه (3 روز پيش) به رادي قول داده بودم ساعت 4:30 عصر خونه باشم. موقع برگشت يادم اومد بايد براي تولد پدرشون كيك بخرم و كمي ديرتر مي‌رسم . بهشون زنگ زدم و موضوع را اطلاع دادم. وقتي به خونه رسيدم به رادي گفتم : ببخشيد نتونستم سر قولم باشم. لبخند بزرگوارانه‌آي زد و گفت: خواهش مي كنم شما هميشه پيش من بخشيده شده‌اين، قبلا كه بهتون گفتم شما پيش من حساب دارين. پرسيدم : چه حسابي؟! گفت: حساب بدرفتاري!! پرسيدم اين چه جور حسابيه؟ گفت : يعني اينقدر براي من خوبي و مهربوني كردين كه هركاري بكنين اون حساب تموم نمي‌شه. شگفت از اين قدرشناسي و سخاوت كودكانه!
28 خرداد 1392

تضاد و درك ارزش‌ها

امروز به رادي گفتم: اتاقت خيلي به هم ريخته و در هم برهمه بايد يه فكري براش بكني چون اينجوري من خيلي ازت ناراحت ميشم و ممكنه بعضي از خواسته هاتو انجام ندم. رادي گفت: مامان وقتي بي نظمي باشه معلوم ميشه كه نظم چقدر خوبه و وقتي نظم باشه مي فهميم بي نظمي چقدر بده،براي همين وجود هردوتاشون لازمه. من هم يه چند روز ديگه اتاقمو مرتب مي كنم اونوقت همه مي فهميم آشفتگي چقدر بد بود!
27 خرداد 1392

كم خوني

چند وقتي بود كه رادي همش مريض مي شد. يه روز سرماخودگي، يه روز دل درد، يه روز سرفه و.... 2 هفته قبل از عيد، اول علائم سرماخوردگي داشت بعدش هم اسهال و استفراغ. مجبور شديم از آلودگي تهران خارجش كنيم و به شمال رفتيم. اول فروردين برگشتيم تهران و از فرداش دوباره رادي دل درد و استفراغ داشت. مشكوك به آپانديسيت بود. بگذريم از اين كه برما چه گذشت و چه مشكلاتي روزاي اول عيد كشيديم براي پيدا كزدن دكتر حاذق، آزمايشگاه مورد اعتماد و سونوگرافي شيفت. خلاصه به خير گذشت و حالش خوب شد ولي 2 هفته پيش دوباره داستان شروع شد ولي با شدت بيشتر و اين بار 2 دكتر مورد اعتماد دستور بستري شدن براي جراحي رو دادن. حال و روز من وصف كردني بود ولي توكل به خدا كردم و بستريش ...
19 خرداد 1392

مي خواهيد در آينده چه كاره شويد؟

رادي حدود چهارسالش بود كه يه روز دختر خاله ام ازش پرسيد: رادي تو بزرگ شدي مي خواهي چي كاره بشي؟ رادي گفت: نميدونم. دختر خاله ام بهش گفت: يعني تو با اين زرنگي هنوز نميدوني كه ميخواهي چيكاره بشي؟ رادي گفت: من به اين كوچيكي كه همه شغل‌هاي دنيا رو نمي شناسم تا بدونم از كدومشون بيشتر خوشم مياد! بي اختيار ياد انشاهاي تكراري دوران دبستان افتادم :"مي خواهيد در آينده چه كاره شويد؟" بي دليل نبود كه شغل آينده بچه هاي كلاس از 4-5 تا شغل تجاوز نمي كرد: دكتر، معلم، پليس، خلبان و پرستار. چون بچه هاي دبستاني اون زمان، مشاغل شايسته بيشتري را نمي شناختند.
19 خرداد 1392

رسالت رادي : من دنياي نابيناها رو روشن مي كنم

روز 24 مهر "روز جهاني نابينايان" تو مدرسه رادي به اين مناسبت براشون برنامه گذاشته بودن و يه چشم پزشكي هم مهمانشون بود و براشون از زندگي نابيناها، نابينايي و مراقبت از چشم ها و ... حرف زده بود. عصر كه رفتم رادي رو از مدرسه بردارم خيلي هيجان زده بود. از من پرسيد: مامان مي دونين عصاي سفيد چيه؟ مي‌دونين عصاي سفيد هيچ كمكي به بينايي نابيناها نمي‌كنه و فقط به ما نشون ميده كه اونا نابينا هستن و بايد مواظبشون باشيم؟مي دونين دنياي نابيناها هميشه تاريكه و با هزارتا چراغم روشن نمي‌شه؟ آروم جواب دادم: آره عزيزم متاسفانه اين جوريه. رادي با حرارت و جديت گفت: ولي من نميذارم اين جوري بمونه. من دنياي نابيناها رو روشن مي‌&z...
19 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادی من می باشد