الهامات خداگونه
ديشب رادي موقع آماده شدن براي خواب، هي بازيگوشي ميكرد و كمي منو اذيت كرد،بهش گفتم : چرا شيطنت ميكني؟ من خيلي خستهام و با اين كاراي تو اذيت ميشم. با پشيموني و ناراحتي گفت: مامان ببخشيد من نميخواستم شمارو اذيت كنم فقط خواستم بازي كنم. گفتم: بخشيدمت ولي دوست دارم بدوني كه مامان شبا خيلي خسته است چون از صبح داره كار ميكنه. جواب داد: من نميدونستم، پس شما هم نبايد انتظار داشته باشين چيزي رو كه نمي دونم انجام بدم چون خدا هم به اندازه دانش آدم ازشون ميپرسه. گفتم: اينو كي بهت گفته؟ جواب داد: خدا! با تعجب پرسيدم: خدا بهت گفته؟!!!
رادي گفت: نه اين كه خدا باهام حرف بزنه ولي يه حسي تو دلم اينارو بهم ميگه و من ميفهمم اينا حرفاي خداست مخصوصا وقتي دعا ميكنم يه چيزايي تو فكرم مياد كه ميدونم حرفاي خداست اينقدر كيف داره، يه حس خيلي خوبي بهم ميده.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی