مهاجرت
با راستين رفتم رادي رو از خانه كودك بردارم. كنار خانه كودك يه موتور سيكلت با شكل و شمايلي متفاوت پارك بود كه خيلي توجه پسرامو جلب كرد. رادي هم كه هميشه آرزوي موتور سواري رو داره با حسرت گفت دلم مي خواد وقتي 15 ساله شدم موتور .... داشته باشم. راستين گفت اون موتور آمريكاييه تو ايران نيست. منم به شوخي گفتم: خدارو چه ديدي شايد تا اون وقت ما هم رفتيم آمريكا. ناگهان رادي با ناراحتي و نگراني پرسيد: براي مهاجرت؟ منم جواب دادم: مگه تو از مهاجرت خوشت نمياد؟ رادي دستپاچه شده بود و تو صورتش نگراني موج ميزد، گفت: من زندگيمو دوست دارم، من همه چيزاي اينجامو دوست دارم، دلم نميخواد از دستشون بدم.كسايي مهاجرت مي كنن كه زندگيشونو دوست ندارن.
خيلي تعجب كردم، رادي اينارو با چه تجربهاي دريافته بود؟! تو خونه ما پيش رادي هيچ وقت حرفي از مهاجرت زده نشده بود. دليل اين همه نگراني اونو نميفهميدم . جوري حرف ميزد كه انگار درد مهاجرت كشيده. خواستم موضوع رو با شوخي و خنده برگزار كنم كه رادي دوباره گفت: مامان ولي من مسافرتو خيلي دوست دارم حتي براي يكي دوسال، خيلي كنجكاوي دارم تا چيزاي تازه ببينم و تجربه هاي جديدي كسب كنم.
پسرم يه ايراني تمام عياره، دوست داره تو ايران زندگي كنه ولي به جاهاي مختلف سفر كنه!!